سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه فرهنگی مذهبی فاتحــــون
درباره
جستجو


فاتحون در شبکه های اجتماعی

فاتحون درآپارات

فاتحون دراینستاگرام

تقویم امروز
تاریخ روز

تاریخ ارسال دوشنبه 93/10/29 ساعت 4:0 ع توسط محمد
ماجرای مهدی صبوری‌زاده، رزمنده‌ای که موقع اعزام به جبهه وزنش به 30 کیلو هم نمی‌رسید، ‌داستان همان نوجوانان باغیرتی است که شاید از لحاظ قد و قواره نیم‌من هم نبودند اما مرد بودند و مردانه ایستادند و دشمنی که توسط همه ابرقدرت‌های جهان حمایت می‌شد را به ستوه آوردند. صبوری‌زاده که در اولین اعزامش به جبهه 16 سال داشت، چون از جثه‌ای کوچک برخوردار بود، بارها برای اعزام به جبهه به مشکل برخورد اما عاقبت توانست به همراه دوست و بچه محلش شهید سعید جان‌بزرگی خود را به جبهه‌ها برساند و یک‌بار نیز خبر شهادتش زودتر از خود او به خانه برگردد! گفت‌وگو با این رزمنده دفاع مقدس که سابقه 57 ماه حضور بسیجی در جبهه‌ها را دارد، تقدیم حضورتان می‌کنیم.
 

زمینه‌های حضورتان در جبهه‌های جنگ از کجا شکل گرفت؟

ما در محله تولید دارو یکی از محلات جنوب غرب تهران ساکن بودیم. بعد از پیروزی انقلاب در سنین نوجوانی قرار داشتیم و کمی که از آب و گل درآمدیم عضو بسیج مسجد حضرت ابوالفضل(ع) شدیم. در این مسجد افتخار آشنایی با شهید سعید جان‌بزرگی نصیبم شد که بعدها از عکاسان بنام جنگ و از نیروهای شناخته شده تبلیغات لشکر حضرت رسول(ص) شدند. به همراه این شهید فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادیم. یادم است به ابتکار آقا‌سعید ما پوسترهای دو رنگ یا حتی سه رنگ تهیه می‌کردیم که با امکانات آن زمان کار خاص و ویژه‌ای به شمار می‌رفت. کمی بعد که جنگ اوج گرفت و ما هم به حدود 16 سال رسیدیم، تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. از پایگاه سیدالشهدا(ع) اسلامشهر اقدام کردیم و ما را برای آموزش به پایگاه غدیر اصفهان فرستادند. من را چون جثه کوچکی داشتم برگرداندند و سعید در همان جا ماند. اما به هر ترتیب و ترفندی بود خودم را دوباره به اصفهان رساندم و دوران آموزشی را سپری کردیم.

بعد از آن عازم جبهه شدید؟

وقتی ما به تهران برگشتیم، قضیه فرستادن قوای محمد رسول‌الله(ص) به لبنان پیش آمده بود. در لانه جاسوسی عده‌ای از آموزش دیده‌ها را برای جبهه انتخاب کردند و قرار شد ما را به لبنان بفرستند. شماره‌های‌مان را گرفتند تا تماس بگیرند. اما آن قدر مشتاق بودیم که خودمان هر روز تماس می‌گرفتیم و مرتب به لانه جاسوسی سر می‌زدیم تا ببینیم بالاخره کی باید برویم. یادم است یک کد به نام «ظفر20» به ما داده بودند که گویا قرار بود از طریق اعلام این کد از اعزام‌ با‌خبرمان کنند. دو هفته‌ای گذشت و چون خبری نشد، با سعید تصمیم گرفتیم خودمان به جبهه‌های جنگ اعزام شویم. اعزامی انفرادی گرفتیم و با تعداد دیگری از رزمنده‌ها با قطار به دوکوهه رفتیم. در این پادگان که آن موقع شاهد ازدحام خیل عظیمی از رزمندگان بود، ‌به تیپ سیدالشهدا(ع) پیوستیم. جمعیت به قدری زیاد بود که ابتدا در محوطه بیرونی اسکان یافتیم. چون اواخر سال بود و بارندگی می‌شد، 10، 12 نفر را در بالکن‌های کوچک ساختمان‌ها اسکان دادند. اگر به دوکوهه رفته باشید می‌بینید که چهار، پنج نفر به زور در بالکن‌ها جا می‌شوند اما ما به خاطر شوقی که داشتیم همه این شرایط را تحمل می‌کردیم.

قبل از اینکه به ادامه خاطرات‌تان بپردازیم، در پاسخ به این سؤال که نوجوانانی مثل شما جو‌گیر شده و به خاطر همین جوگیری به جبهه رفته بودند؟

ببینید در همین قضیه نحوه اسکان‌مان در بالکن‌ها، با توجه به نبود جا، ‌سرمای هوا، ‌وضعیت غذایی نامناسب و کلی مسئله دیگر، اگر چیزی جز ذوق و شوق نوجوانی نبود، ‌مسلماً آدم کم می‌آورد. اتفاقاً وقتی که به اتفاق شهید جان‌بزرگی و تعدادی از بچه‌های محله اقدام به اعزام کردیم، ‌دو، سه تا از بچه‌ها در میانه راه منصرف شدند و به کلی از بحث جبهه و جنگ خارج شدند. خب آدم با واقعیات جنگ و شرایط سختی که داشت از نزدیک آشنا می‌شد و تصورات قبلی از بین می‌رفت. آموزشی‌های سخت و طاقت‌فرسا، بعدها دیدن مجروحان و شهدا و اجساد و… آن وقت بود که مشخص می‌شد انگیزه‌ها از چه آبشخوری برخوردارند.

اولین عملیاتی که شرکت کردید والفجر مقدماتی بود؟

در دوکوهه ‌مقدمات عملیات والفجر مقدماتی چیده می‌شد. آموزش‌های سختی هم برای حضور در این عملیات پشت‌سر گذاشتیم و در ذیل گردان حضرت علی‌اصغر(ع) که فرمانده‌اش شهید علی‌اصغر شمس بود، به منطقه چنانه رفتیم. در آنجا مستقر بودیم که گفتند تیپ سیدالشهدا(ع) وارد عمل نخواهد شد. در آن منطقه یک موردی برای‌مان پیش آمد که دوست دارم همین جا بیان کنم. یک روز من و شهید جان‌بزرگی برای دید‌زدن منطقه از سنگرمان خارج شدیم. کمی که رفتیم به یک سنگر قدیمی دشمن رسیدیم. مقابلش تلی از خاک بود. خاک‌ها را که کنار زدیم یکهو جمجمه یک سرباز کشته شده عراقی بیرون زد. ابتدا جا خوردیم. بعد که سعی کردیم بیشتر آن را بیرون بکشیم، از فرط فرسودگی سر از تن جدا شد. بچه‌های دیگر هم مطلع شدند و برای بازدید جسد به آنجا آمدند. اغلب نوجوان بودیم و برای اولین بار چنین چیزی را می‌دیدیم. خدا رحمت کند شهید شمس را وقتی که از موضوع مطلع شد، ما را جمع کرد و گفت: درست است که آن جسد یک سرباز دشمن است اما باید به کشته‌های دشمن هم احترام بگذاریم و رفتار اسلامی این را می‌گوید. بنابراین به جای تماشا باید آن را دفن می‌کردید. همین صحبت‌ها و رفتارهای بزرگوارانی چون شهید علی‌اصغر شمس بود که اخلاق رزمندگی را شکل می‌داد و با چنین رفتارهایی رفته‌رفته فرهنگی به نام فرهنگ دفاع مقدس شکل گرفت.

ظاهراً شما و شهید جان‌بزرگی بخشی از شعارها و سخنان امام روی دیوارهای دوکوهه را نوشته‌اید. ماجرای این یادگاری‌ها چطور رقم خورد؟

بعد از اینکه قرار شد در عملیات شرکت نکنیم، چون از قبل فعالیت‌های فرهنگی کرده بودیم، از من و شهید جان‌بزرگی خواستند به دوکوهه برگردیم و دیوارنویسی کنیم. شرط کردیم که وقتی عملیاتی انجام شود باید در آن شرکت کنیم. پذیرفتند و به دوکوهه رفتیم. در آنجا روی دیوار سخنان امام و شعارهای مختلف را می‌نوشتیم. اتفاقاً چندتایی از این نوشته‌ها هنوز روی دیوار دوکوهه مانده و چه خوب است که از آنها حفظ و نگهداری شود. کار اصلی این دیوارنویسی‌ها برعهده شهید جان‌بزرگی بود و من هم کمکش می‌کردم. بنابراین حیف است که دسترنج یک شهید به همین راحتی از بین برود.

صحبت از شهید جان‌بزرگی شد، ‌ما بیشتر ایشان را به عنوان عکاس می‌شناسیم.

ایشان هنرمند توانمندی بود که انواع و اقسام فعالیت‌های فرهنگی اعم از خوشنویسی، طراحی پوستر، ‌کاریکاتور و… را انجام می‌داد. پیش از آنکه به جبهه برویم، ‌در حالی که سعید 16 سال بیشتر نداشت، کاریکاتورهایش آن قدر قابلیت داشتند که در نشریاتی چون امید انقلاب و پیام انقلاب چاپ می‌شدند. شهید جان‌بزرگی ابداعات و ابتکارات بسیاری داشت که از هنرهایش در زمینه تبلیغات به خوبی بهره می‌برد. عکس‌های ایشان از واقعه بمباران شیمیایی حلبچه یک نمونه از کارهایش است.

برگردیم به روند گفت‌وگوی‌مان بالاخره در چه عملیاتی حضور یافتید؟

بعد از والفجر مقدماتی در همان منطقه فکه عملیات والفجر یک انجام گرفت. من و سعید چون از قبل شرط حضور در عملیات را مطرح کرده بودیم، با شروع والفجر‌ یک رهسپار منطقه شدیم. شنیده بودیم که گردان علی‌اصغر(ع) در ارتفاع 112 مستقر است. در حین راه به سوله‌ای رسیدیم که در آنجا دو اسیر عراقی را به ما تحویل دادند و گفتند آنها را به عقب منتقل کنید. یک اسلحه هم به من دادند که با آن مراقب اسرا باشم. قد و هیکل آن دو در برابر ما که 16 سال داشتیم، اصلاً تناسب خوبی نداشت. حین راه هم احساس کردیم که به‌اصطلاح گول هیکل‌شان را خورده‌اند و خیالاتی در سر دارند. سعید از من خواست یک تیر بی‌هدف شلیک کنم تا حساب کار دست‌شان بیاید. اسلحه مسلح بود. ماشه را چکاندم و دیدم‌ ای داد! شلیک نمی‌کند. حالا تصور کنید با این اسلحه که در آن لحظه حکم چماق را پیدا کرده بود ما دو نوجوان در برابر این دو غول سیه‌چرده هیچ شانسی نداشتیم. با توکل برخدا همین‌طور پیش می‌رفتیم تا اینکه دو نفر از بچه‌ها را دیدیم دارند مجروحی را می‌برند. موضوع اسلحه را به آنها گفتیم و تصمیم گرفتیم برانکارد مجروح را به دست اسرا بدهیم تا دست‌شان را بند کنیم. آن دو نفر هم مأمور انتقال اسرا به عقب شدند و ما دوباره به منطقه برگشتیم.

برای اولین‌بار شرکت در یک عملیات چه تجربیاتی برای‌تان به همراه داشت؟

ما تا آن لحظه با اجساد شهدای خودی مواجه نشده بودیم. در همان سوله‌ای که گفتم تعدادی مجروح و شهید بود اما این پیکرهای مطهر در مقابل صحنه‌هایی که چند دقیقه بعد دیدیم، خیلی هم تکان‌دهنده نبودند. در آنجا به ما گفتند که بچه‌ها توی خط مقدم نیاز به گلوله‌های آرپی‌جی و آب دارند. گالن‌های 20 لیتری بود که باید با خودمان به جلو می‌بردیم. من آن موقع وزنم به زحمت به 30 کیلو می‌رسید. بنابراین نمی‌توانستم حتی یک گالن را با خودم جابه‌جا کنم. به ناچار قمقمه‌ها را پر آب کردیم و تا جایی که توان بود موشک آرپی‌جی برداشتیم. کمی که در میان تپه‌های رملی جلو رفتیم، اجساد کاملاً سوخته شده تعدادی رزمنده را دیدیم که به وسیله انفجار بشکه‌های فوگاز به شهادت رسیده بودند. از آن اجساد جز تلی از خاکستر چیزی باقی نمانده بود. ما گلوله‌ها و آب‌ها را به بچه‌ها رساندیم و کمی بعد هم فرمان بازگشت به گردان داده شد. حین راه مجروحان بسیاری از ما می‌خواستند آنها را به عقب منتقل کنیم. اما در میان رمل‌ها و با وجود تعداد زیاد مجروحان امکان حمل همه آنها میسر نبود. هر کدام تنها یک نفر را می‌‌توانستیم حمل کنیم. پشت سر ما دشمن در راه بود و هر که می‌ماند یا شهید می‌شد یا اسیر. هنوز هم صدای مجروحان جامانده توی سرم می‌چرخد و گاهی به یاد آن روز خاص می‌افتم.

ماجرای رسیدن خبر شهادت شما به خانواده‌تان چه بود؟

سال 62 وقتی که عملیات والفجر4 در پیش بود دوباره رهسپار جبهه شدم. آن زمان من در گردان سلمان از لشکر27 محمد رسول‌الله(ص)‌به فرماندهی شهید حاج‌حسین اسکندرلو حضور داشتم. قبل از عملیات چون کلاهم گم شده بود، ‌از تدارکات یک کلاه کمک‌های مردمی به من دادند که رنگش قرمز بود. این کلاه رنگش با سایر کلا‌ه‌ها که یشمی بود فرق داشت و بچه‌ها من را کلاه قرمزی صدا می‌کردند. وقتی عملیات آغاز شد ما به همراه ستون از رودخانه قزلچه عبور کردیم و به طرف خطوط دشمن رفتیم. به خاطر اینکه اشرافی به منطقه نداشتیم دسته ما ناخودآگاه به کمین دشمن وارد شد. در این حین شهید اسکندرلو که آدم با‌تجربه‌ای بود خودش را به ما رساند و گفت همگی به کمین رفته‌ایم و هرکس می‌تواند سریع خودش را از مهلکه نجات دهد. دشمن هم متوجه هوشیاری ما شد و درگیری را آغاز کرد، همگی دوان‌دوان می‌رفتیم که دیدم یکی گلوله خورد و زمین افتاد. خودم را کنارش رساندم و برای اینکه زیر دست و پا له نشود و مطمئن شوم که امدادگرها کمکش خواهند کرد، همان طور کنارش ماندم اما نگو بچه‌هایی که از روی ما می‌پریدند و کلاه قرمزم را می‌دیدند، ‌فکر می‌کردند من تیر خورده‌ام. بنابراین به شهید اسکندرلو گفته بودند که کلاه قرمزی تیر خورده. چون نظم گروه به هم ریخته بود، ‌من با رزمندگان دیگری همراه شدم و هنگام عبور مجدد از رودخانه گلوله توپی کنارم منفجر شد و دچار موج گرفتگی شدم. بنابراین یکی دو روزی دیرتر خودم را به مقر گردان رساندم. با ورودم به مقر بود که متوجه شدم نام مرا به عنوان شهید رد کرده‌اند. همان جا اعلام کردند که قرار است برای مرحله دوم عملیات در منطقه بمانیم. غافل از اینکه یکی از بچه محل‌ها که زخمی شده بود، خبر شهادتم را به خانواده‌ام رسانده است. چند روز بعد که به خانه برگشتم. در کوچه یکی از همسایه‌ها با دیدنم شوکه شد و زبانش بند آمد. به خودش که آمد جلوتر از من دوید به طرف خانه‌مان و داد می‌زد مهدی زنده ‌است. آن لحظه که پدر و مادرم در را به رویم گشودند هرگز فراموش نمی‌کنم. آنها به تازگی مراسمی برایم گرفته بودند که دیدند خودم با پای خودم به خانه برگشته‌ام.